آلیا و مرینت پارت ۴

Elena Salaghi Elena Salaghi Elena Salaghi · 1402/5/11 12:43 · خواندن 1 دقیقه

مرینت

صبح بیدار شدیم و من صبحانه درس کردم و صبحانه رو خوردیم 

دیدم آدرین بهم پیام داده گفته ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پارتی امشبه و آدرس رو داده بود 

یهو آلیا گوشی رو از دستم گرفتو برای آدریی (😘) این ایموجی رو فرستاد😂🤦🏻‍♀️

آلیا 

وقتی ایموجی رو برای آدرین فرستادم مرینت خیلی عصبانی شده بود و آدرین هم دیده بود و اگه حذف میکردم فایده نداشت😂😂

آدرین ایموجی خنده فرستاد🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

مرینت 

دیگه چیکار باید میکردم از دست این آلیا 😤

به آلیا گفتم دیگه تکرار نشه خیلیییی بیشعوری 🤬

آ: چشم قربان😂😂😂😂😂 

ساعت تقریبا ۲ بود که نهار رو خوردیم 

نهار ماکارونی خوردیم 🍝

نزدیکای ساعت ۶ بود که مامان بابام اومدن خونه و گفتن ما دوباره میخوایم بریم خونه خالت و بمونیم فقط اومدیم که چن دست لباس برداریم و میخوایم چند هفته هفته اونجا بمونیم 

م: چرا؟ 

ت: همینجوری و اگه تو هم دلت خواست میتونی بیای و بمونی 

م: الان نمیتونم ولی هر‌موقع دلم خواست میام 

ت: باشه عزیزم 

تام و سابین با هم: خدافظ عزیزم😊

م: خداحافظ

آلیا 

مرینت گفت حالا بریم آماده بشیم 

آ: باشه 

م: من میرم اتاقم تا لباس بپوشم تو هم همینجا بپوش من فعلا نمیام اینجا ولی هر موقع که لباستو پوشیدی بهم بگو 

مرینت رفت اتاقش و من لباسمو پوشیدم و به مرینت گفتم کارم تموم شد 

من یه دامن کوتاه با تاپ پوشیده بودم 

مرینت هم یه دامن خیلیییی خیلیییی کوتاه پوشیده بود با کراپ خیلی تنگ پوشیده بود 

سوار ماشین شدیم و رفتیم آدرسی که آدرین فرستاده بود پیاده شدیم 

پایان پارت ۴